سوره تماشا

سوره تماشا

"سوره تماشا" در 88 تلخ و شیرین متولد شد...
نامی که وام گرفته ام آن را از شعر "سهراب سپهری" و
همینطور سوره ای که هرگاه دلتنگ می شوم مرهمی ست بر زخم های دلم...
عقیده ام این است که از آغاز خلقت تا به امروز هر یک از ما وظیفه ای داریم و تکلیفی...
و تکلیف بالاتر از وظیفه است...
و آرزویم این است که فرزند زمان خویش باشم
و حالا که در سال های پر حادثه نبوده ام...
و از حضور در حماسه های سرخ دین و میهنم بی نصیب...
حداقل زمینه ساز آینده سبز موعود باشم...

تا ظهور خورشید سرباز حضرت ماه هستیم...
لبیک یا خامنه ای...

"ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین..."

 بسم الله القاصم الجبارین...

شرمنده ام...شرمنده ام در این روز های " ادْخُلُوهَا بِسَلاَمٍ آمِنِینَ" ...

رجب و شعبان که گذشت بی هیچ توشه ای...امید به رمضان بسته ام برای آدمیت...

عرضه اش را در وجودم نیافته ام...عرضه‌ی آدمیت را...

سر پستم نبوده ام برای سربازی سید القائد!

دیر به دیر می آیم و خسته ام از اینگونه روزگار گذراندن...حس بطالتِ تمام دارم!

شبانه روزم شده شیفت و خواب از خستگی شیفت!

شرمنده ام از روی حضرت ماه بخاطر این کاهلی...سربازی نکرده ام برایش...

شرمنده تر از آن، شرمندگی از روی صاحب الزمان ست...

الان که روزگار، دل آشوبه گرفته و تشنه‌ی آمدنش شده خوابم..

کاری نکرده ام برای آمدنش...

"عهد" خوانده ام و فقط خوانده ام! بی هیچ اقدامات اعتماد ساز عملی!!!

امروز که دجله از خون مظلومان رنگین شده...امروز که گویی شامات زیر و رو شده...

امروز که یک مشت وحشیِ زبان نفهم در شام و عراق و آفریقا و هزاران نقطه دیگر خون میریزند...

داعش باشد یا بوکو حرام...فرقی ندارد، که نسب به ابوسفیان و معاویه و یزید می رسد..

امروز که گردان های شمر و یزید و حرمله اردو زده اند در نینوا...

امروز، روزی ست که باید انتقام کربلا را گرفت از یزیدیان زمانه...از این سفاکان قصاب!

الان زمان خواب نیست...

منتقمِ کربلا امروز نیاید، پس کی؟؟!!

اگر ازاین همه خونریزی و بلا و وحشی گری، کارد به استخوان صبوری مان نرسد، بدتر از اینها به سراغمان می آید...

تشنه‌ی آمدنش نشده ایم هنوز؟!!

دیگر چه فاجعه ای باید از سر گذراند تا مضطر شویم برای آمدنش؟؟!!!

فاجعه فقط به داعش نیست! فاجعه بیخ گوش خودمان و زیر پوست شهرهایمان، هر روز تکرار می شود...

بی غیرتی از ماست که می بینیم و می شنویم اما از غصه نمی میریم!

این وحشی های لشکر سفیانی که جای خود دارد...

سرها بر نیزه می رود و ما بیخیال نشسته ایم...

انگار نه انگار...

 

برگرد ای توسل شب زنده‌دارها

پایان بده به گریه‌ی چشم انتظارها

 

از یک خروش ناله‌ی عشاق کوی تو

حاجت روا شوند هزاران هزارها

 

یک بار نیز پشت سرت را نگاه کن

دل‌ بسته این پیاده به لطف سوارها

 

 از درد بی‌حساب فقط داد میزنم

آیا نمی‌رسند به تو این هوارها ؟!

 

 ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن

خیری ندیده‌ایم از این اختیارها

 

 باید برای دیدن تو مهزیار شد

یعنی گذشتن از همگان، محض یارها

 

 شب‌ها بدون آمدنت صبح می‌شوند

برگرد ای توسل شب زنده‌دارها

 

 این دست‌ها به لطف تو ظرف گدایی‌اند

یا ایهالعزیزِ تمام ندارها

 

 

 

  • سرباز حضرت ماه

بسم الله الذی لا اله الا هو...

إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذینَ یُقاتِلُونَ فی‏ سَبیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیانٌ مَرْصُوصٌ

قطعاً خدا کسانی را که صف بسته در راه او پیکار می کنند و در این راه استقامت میورزند چنان که گویی بنایی پرداخته شده از سرب اند دوست می دارد .

صف/4

راه خدا...حُبِّ خدا...خدا...خدا...خدا...

حُبِّ خدا به  مجاهدان راهش...حُبِّ مجاهدانِ  فی سبیل الله به الله...مجاهدانِ مقاوم...مجاهدانِ صف بسته...استقامت پیشگانِ ساکنِ بنیانِ مرصوص...

به رسمِ روزگار و اقتضایِ زمان، مجاهدت از میدان سخت به کارزارهایِ نرم رسیده ست...

اما...اما هنوز هم برای مجاهدت، مقاومت لازم است و صف کشیدن در راه الله...همچون بنیانِ مرصوص...خلل ناپذیر و استوار...ایستاده و مقاوم...

مجاهدانِ میدانِ نبرد و جنگِ نرم، چشم به حُبِّ الله و یاری او دارند، جیب بُر خیابان انقلاب نیستند!

همانطور که فاتحانِ خونین شهر ایستادند و ناموسِ خاک به دشمن ندادند...شهر سقوط کرد، اما ایمانشان استوار ماند...جانشان را کف دست گرفتند و شهر را باز پس...

مقاومان خونین شهر جیب بُر نبودند...مجاهدان فی سبیل الله بودند، همان بنیان مرصوص با ایمانِ پولادینشان...

مجاهدانِ امروز که فرزندان زمانه‌ی خویش اند و پیروانِ "ولی"...همان رزمندگان روزگار فتنه و جنگ نرم...روزگارِ هزار رنگ و فریب...ایمانشان را گرفته اند کف دست، چونان زغال گداخته...هزار جلوه‌ی دنیا، پیش رو...دلواپس ظهور فتنه و نیرنگ...دلواپس غروب غیرت و عزت...دلواپس غربت فرهنگ...دلواپس معطل ماندنِ امرِِ ولی...

وضو ساخته اند و قربة الی الله پای در میدان جهادِ فرهنگی گذاشته اند...

ستادِ جنگ های نامنظمِ فرهنگی...چریک های عرصه‌ی کارزارِ فرهنگی...

فرهنگ همان چیزیست که آقایمان حاضرست جانش را در  راهش بدهد...سزا نیست ما بنشینیم و آقا یک تنه نبرد کند...

اینطور که آقا خسته می شود...هم عرصه را ببیند؟ هم دشمن را بشناسد و بشناساند؟ هم راهکار بدهد؟ هم عمل کند؟ تک و تنها؟

حاشا که بسیجی میدان را خالی کند...

آقا یک تنه دارد نبرد می کند...عَلَم را به دوش بگیریم و برخیزیم...

جواب فاطمه(س) را چه بدهیم؟

یا لیتنا کنّا معک را در یاری فرزندِ "خون خدا" تجلی دهیم...

چریک باشیم و چابک...در ستاد جنگ های نامنظمِ فرهنگی...

یا علی...

بعدالتحریر:

این قراری باشد بین الله و  سوره تماشا  و سید علی...برای شروع سلسله مطالب دغدغه های فرهنگی در ستاد جنگ های نامنظم فرهنگی...

 

  • سرباز حضرت ماه

هو الغیور...

"غیرت"، صفتیه که خدا داره و ولی خدا! حداقل من یکی ندارمش!

آره! من "غیرت" ندارم!

اگه داشتم انقدر پوست کلفت نبودم!  حنجره پاره کردم که :" وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد...ارتش دنیا نتواند که جوابم دهد!"

آره جون خودم! مگه حکم جهاد، نامه اداری با شماره ثبت و سند و پیوست و چه و چه است که باید به دستم برسه تا تصمیم بگیرم به جهاد؟!

حکم جهاد میتونه فقط یک اشارت چشم "ولی" باشه! چه برسه به اینکه  "ولی" به وضوح دغدغه هاش رو فریاد بزنه و من فقط بشینم و بگم :" نچ نچ نچ...!!!"

ببینم چشمان سرخ و بشنوم صدای گرفته اش رو، اما انگار نه انگار؟!

غیرت ندارم! اگه داشتم وقتی جلوی درب حرم سلطان توس، خواهر دینی ام چادرشو مثل یه دستمال نجس از سرش می کشید و با چندش نگاش میکرد غیر از اینکه قلبم درد بگیره بهش تذکر میدادم در قلمرو ولایت امامی هنوز! حرمت امام فقط به داخل حرم نیست!

غیرت ندارم! اگه داشتم وقتی میدیدم حضرت ماه اسم سال رو میذاره "اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی" فهمم می شد که آهان! اول عزم ملی داره! تا منِ جوانِ ملت، عزمم رو جزم نکنم برای انقلاب فرهنگی، نباید امید داشته باشم به مدیری که شاید روحیه جهادی داشته باشه اما دیگه فرتوت شده و حالش رو نداره!

غیرت ندارم! اگه داشتم وقتی میدیدم حضرت ماهی که در علاقه به فرهنگ و کتاب زبانزد دوست و دشمنه، امسال نرفته نمایشگاه کتاب، سر سری از کنارش رد نمیشدم که انشاالله خیره! میفهمیدم که غصه‌ی فرهنگ دردش خیلی بیشتر از این حرفهاست!

وای بر من! که حکم جهاد را درک نکرده ام...

 

بعد التحریر:

حمد و سپاس خدایی را که عطا فرمود یار و هم راه و هم سنگری را که ترغیبم میکند به نوشتن...

  • سرباز حضرت ماه

بسم رب الشهدا و الصدیقین...

اینجا ایران است و هنوز هم ۲۰ فروردین برای ما یوم الله است...

روز خدا، هسته ای هم می تواند باشد...اصلا هر چه دست خدا در آن باشد خدایی می شود...خواه علم باشد یا فرهنگ...سیاست باشد یا اقتصاد...فرقی ندارد...نور خدا کفایت می کند که نورٌ علی نور...

حتی اگر امسال 20 فروردین بیشتر از کیک زرد!!! بوی یارانه و انصراف و خود اظهاری بدهد!

اینجا ایران است و هنوز هم علیرضایی که در آغوش حضرت ماه جای گرفته تصویر دسکتاپ من است و همانجا هم جا خوش کرده و خیال بلند شدن هم ندارد علیرضای دوست داشتنی من!

چه کسی گفته پیام توافق ژنو، تعطیلی ست و پلمپ؟!

ما تعصب داریم به این سال های هسته ای...

ما به ۲۰ فروردین تعصب داریم...

ما به عدد ۲۰ تعصب داریم...

ما به ۲۰ درصد تعصب داریم...

ما سربازان حضرت ماه هستیم و تابع ولی...ولایت می گوید مذاکرات باید ادامه یابد و ما هم گفته ایم :"چشم آقا..."

حتی اگر خرده بگیریم به  این مسیر دیپلماتیک آغشته به تحقیر! ما چشممان باز است و صدالبته گوش به فرمان ولی...

ما هنوز هم می گوییم دولت حقوقدان، حقوقی تر بنگرد به توافق هایش...

ما هنوز هم می گوییم دیپلماسی بیش از لبخند چاشنی صلابت می طلبد...

ما هنوز هم امیدمان به راه ِ روشن است..

ما یک تار موی علیرضا را به کری نمی فروشیم...خنده معصومانه  آرمیتا برای ما ارجحیت دارد به  لبخند ساختگی اشتون و شرمن...

ما پای خون شهریاری و احمدی روشن و رضایی نژاد وعلیمحمدی ایستاده ایم...

ما به سر تا پای قدرت هسته ای مان تعصب داریم....

ما به نوترون های بدون بار تعصب داریم...

 

  • سرباز حضرت ماه

بسم رب فاطمه (س)

خیلی دوست داشتم شرایط جور می شد و آقا می طلبید و مشهد بودم...مشهد بودیم!

هم زیارت بود و سبک کردن جان و روح، هم عرض تشکر حضوری خدمت سلطان طوس...یه چیزایی تو زندگی آدم پیش میاد که هر چی هم شکرش رو به جا بیاری باز هم حقش رو ادا نکردی...

الحمدلله رب العالمین...الحمد لله رب العالمین...الحمدلله رب العالمین...

حال امروزمو به امام رضا و مادرش، فاطمه‌ی زهرا بدجور مدیونم...

هفته قبل همین موقع قم بودم...شاید بهترین سفر قم تا این لحظه از زندگیم...ی جورایی شکر نعمت بود خدمت خواهر تا برسه به برادر بزرگوارش...

سال ۹۲ شاید بد شروع شد، شاید یه چیزایی غصه دارم کرد که صرفا شخصی نبود...اما حالا و امروز مخصوصا بعد از سخنرانی مشهد حضرت ماه و سفر پنجشنبه قبلی به قم حال خوبی دارم...شاید یک دقیقه آخر حرفای حضرت ماه قوت قلبمو چند برابر هم کرده باشه...

شاید یه چیزایی درد آور باشه...چیزایی از جنس همین دغدغه هایی که شاید بهانه ای بوده برای نامگذاری سال به نام "اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی"...شاید یه چیزایی به آدم بر بخوره...ی چیزایی از جنس زیر نویس های تلویزیون از دیشب تا حالا که البته رسانه ملی مأموره و معذور...

با همه این حرفها که ۹۹ درصدش رو نگفتم و با همه نگرانیم، که واقعا: "داریم به کجا میریم؟!!"

اما...

اما حالم خوبه...ته دلم یه امید پررنگ دارم از جنس قدرت خدا...

توکلم به خداست...همان خدای " مدبرالامور"...

یادمون باشه که عنوان امسال "عزم ملی" هم جزوشه...همه چی رو نندازیم گردن مسئولان! تا خودمون دستمونو به زانوهامون نگیریم و نگیم یا علی! نمیشه از هیچ کس توقع داشت...

 

  • سرباز حضرت ماه

بسم رب الشهدا والصدیقین...

سپاس خدایی را  که عزیز است و رحیم...حکیم است و علیم...همان خدای مَلِیکٍ مُّقْتَدِرٍ...همان خدای مدبر الامور که مقالید آسمان در دست اوست...

سپاس..سپاس که ما را مسلمان آفرید و نعمت حیات بخشید در عصر جمهوری اسلامی، زیر سایه‌ی ولایت...به حبّ امامت...

من امام ندیده ام!

من۱۵ خرداد ۴۲ ندیده ام!

اما شنیده ام که :" سربازان من اکنون در گهواره ها خفته اند..."

من ۲۲بهمن ۵۷ ندیده ام!

اما شنیده ام که :" انقلاب ما انفجار نور بود..."

من ۱۳آبان۵۸ ندیده ام!

اما شنیده ام که :" انقلابی بزرگتر از انقلاب اول بود.."

من ۵ اردیبهشت ۵۹ ندیده ام!

اما شنیده ام که :" این شن ها لشکر خدا بود..."

من ۳ خرداد ۶۱ ندیده ام!

اما شنیده ام که : "خرمشهر را خدا آزاد کرد...."

من ۱۴ خرداد ۶۸ ندیده ام!

من چشم که باز کرده ام، امام را ندیده ام...

شنیده ام صدای لرزان "حیاتی" را که انّالله و انّا الیه راجعون...اما ندیده ام امام را...

من جنگ ندیده ام...صدای آژیر خطر نشنیده ام، به پناهگاه نرفته ام...

من سن و سالم از سابقه مبارزاتی خیلی ها کمتر است!

من اولین بار نام امام را "امام" نگذاشته ام...

من چشم که باز کرده ام به جای جماران و روح خدا، حسینیه ای دیده ام با نام خمینی...به جای روح خدا، سید علی را دیده ام...

حضرت ماه را... او که یک "آه" بیشتر از خمینی دارد...

من بزرگتر شده ام و او موی سپید کرده...

سن و سال من از سابقه مبارزاتی خیلی ها کمتر است اما افتخارم این است که سن و سالم برابری می کند با سالهای ولایت جانشین خلف پیر جماران...

من امام را دیده ام در تمام این سالها...امام را در حسینیه امام خمینی دیده ام...

من سن و سالم از سابقه مبارزاتی خیلی ها کمتر است!

اما "یک شبه انقلابی" نشده ام...من در ۲۲ بهمن ها قد کشیده ام!

من جنگ تحمیلی ندیده ام و تا دلتان بخواهد جنگ تحلیلی دیده ام...

من چمران و همت و باکری و خرازی ندیده ام...اما هنوز هم روز ترور صیاد را یادم هست...

من تا دلتان بخواهد تزویر دیده ام و فتنه...

تا دلتان بخواهد تهدید دیده ام و تحریم...

من سن و سالم از سابقه مبارزاتی خیلی ها کمتر است!

اما...

من انقلابی ام...

من در ۲۲ بهمن ها قد کشیده ام...

من ۲۳ تیر ۷۸ دیده ام...

من ۹ دی ۸۸ دیده ام...

من مشارکت ۴۰ میلیونی ۸۸ را دیده ام و دهن کجی به قانون را...

من با حساب همان ها که سابقه مبارزاتی شان از سن و سال من بیشتر است رأی به بی قانونی داده ام...

من فقط یک بی سوادم که هر سال ۲۲ بهمن قرار نانوشته ای دارم با روح خدا و خلف صالحش...

من انقلابی ام...من با " خدا " و " ناخدای با خدای کشتی انقلاب" بسته ام نه با " کدخدا"...

من چشمان معصوم علیرضا را به یک مشت  دلار نمی فروشم...

من افراطی ام!

یک افراطی امام ندیده!

من خاطره از امام ندارم...

من خیلی بیشتر از تعداد سال های عمرم تهدید شنیده ام که گزینه ها روی میز است...

اما شنیده ام از همان امامی که ندیده ام!

"آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند"

من ایمان دارم که کلیدهای آسمان ها و زمین ازآن خداست...

همان خدای مَلِیکٍ مُّقْتَدِرٍ...

 

 

 

 بعدالتحریر:

"من یک افراطی امام ندیده ام"  بی خبر مهمان  فارس  شد...

 

  • سرباز حضرت ماه

هو الهادی...

پیرمرد با چشمای نگران دم در منتظرم بود...صورتش چروکیده بود و با دستای لرزونش  یه تیکه کاغذ رو نشونم میداد...رسیدم پیشش...صداش از ناراحتی میلرزید...غم چشماش رو فراموش نمی کنم...چشماش درد داشت... نگاهش که می کردی میفهمیدی چه رنجی کشیده و داره می کشه...

فاکتورو به طرفم دراز کرد...گفت داروها رو خریدم...

صداشم مثل دستاش میلرزید...

فاکتور تو دست های پیرمرد موند و داروها تو دست من جا گرفت...

چند صد هزار تومن تو دستای من بود...

سمیرا رو تخت خوابیده و با بی حالی به یه نقطه خیره شده...

چند روزه صداش در نمیاد!

همه اش به جایی نگاه می کنه که من نمی بینم!

باباش رو دومین بار بود که میدیدم...

یه بار همون روزای اول بستری شدنش بود...براش غذا آورده بود...یه بارم حالا...حالا که همه می گن افتاده تو سراشیبی مرگ...

۶۵٪ سوختگی عمیق که حالا کم کم اثراتش داره  تو ریه و کبد و کلیه ها ظاهر میشه...

باباش اینجا خونه گرفته تا در دسترس باشه برای انجام کارهای دخترش...

آدم باید تو زندگی به چه نقطه ای برسه که یه گالن نفت رو خودش خالی کنه و کبریت بکشه به وجودش؟

وقتی باباش میاد نمی دونم چرا خجالت می کشم تو چشماش نگاه کنم!

همیشه از بچگی خجالت می کشیدم به آدم داغ دار تسلیت بگم و حالا بدتر شدم!

قبل از اینکه داغ دار بشن خجالت می کشم!

حتی اگه باعث و بانی مرگ، خود آدم در حال مرگ باشه...

مرگ حقه! اما نه با خودکشی! حقِّ این حق رو باید به جا آورد...

روحی که خدا تو وجودمون دمیده رو چرا به زور میکشن بیرون بعضی ها؟!

مردن باید زیبا باشه...حقِّ مرگ رو فقط با مرگ زیبا باید به جا آورد...

بعدالتحریر:

این مطلب رو یکی دو هفته ای هست قراره بنویسم، اما هی پشت گوش انداختم و رسید به امروز...

برای فرار از دلشوره تصمیم گرفتم بنوسم تا فکرم آزاد بشه...اما نشد!!!

بعدِ بعد التحریر:

ما یه عده آدمایی هستیم که هم افراطیم، هم بی قانون! هم خشونت طلب و همصدا با نتانیاهو!

الانم بی سوادیم...

عیب نداره چون ما همونایی هستیم که نام به نان نمی فروشیم...

همونایی که سرشون بره، قولشون نمیره !

ما بر آن عهد که بستیم نشستیم...

هر روز به دسکتاپ که نگاه میکنم، عکس علیرضا رو میبینم و باز هم خجالت می کشم...

تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که ۲۲ بهمن رو از ماه قبل مرخصی گرفتم که شیفت برام نذارن...تا سر قول و قرار هر سالم برم و بگم :" مرگ بر قتل خنده های روشن علیرضا..."

به شرط حیات و خواست حضرت حق...

 

  • سرباز حضرت ماه

بسم رب محمّد(ص)

از بهانه‌ی خلقت، نوشتن، بهانه نمی خواهد! لیاقت می خواهد!

لیاقت یاری نکرد شوق و اشتیاق را...نشد آنچه که باید بشود...

نیامد جمله ای که دلنشین باشد و در شأنِ بهانه‌ی خدا...

خدا عالم را به بهانه‌ی محمّد(ص) آفرید...

و محمّد(ص) شد بهانه ای تا خدا رحمتش را بر خلق عالم جاری کند...

لیاقت می خواهد نوشتن از بهانه‌‌ی خلقت...

اینجاست که حبّ ِ تنها به کارم نیامد...

نشده ایم آنچه که باید باشیم...

و امیدِ ما، اما به همان رسولِ رحمة للعالمین است...

 

مبارک است این زمانه‌ی وحدت...

 

  • سرباز حضرت ماه

بسم رب الشهدا و الصدیقین...

«ثاراللَّه»... در فارسى، ما یک معادل درست و کامل براى اصطلاح عربى «ثار» نداریم. وقتى کسى از خانواده‌اى از روى ظلم به قتل مى‌رسد، خانواده مقتول صاحب این خون است. این را «ثار» مى‌گویند و آن خانواده حق دارد خونخواهى کند. این‌که مى‌گویند خون خدا، تعبیر خیلى نارسا و ناقصى از «ثار» است و درست مراد را نمى‌فهماند. «ثار»، یعنى حقّ خونخواهى. اگر کسى «ثار» یک خانواده است، یعنى این خانواده حق دارد درباره او خونخواهى کند. در تاریخ اسلام از دو نفر اسم آورده شده است که صاحب خون اینها و کسى که حقِ‌ خونخواهى اینها را دارد، خداست. این دو نفر یکى امام حسین است و یکى هم پدرش امیرالمؤمنین؛ «یا ثاراللَّه وابن ثاره».

۷۷/۱۰/۱۸

خطبه های نماز جمعه، حضرت ماه.

این را بگذار کنار همین حدیث قدسی عاشقانه:

"آن کس که مرا طلب کند، می یابد. آن کس که مرا یافت، می شناسد. آن کس که مرا شناخت دوستم می دارد. آن کس که دوستم داشت، عاشقم می شود. آن کس که عاشقم شود؛ من نیز به او عشق می ورزم. آن کس که به او عشق ورزیدم؛ او را می کشم. و آن کس که من او را بکشم خون بهایش بر من واجب است. و آن کس که خون بهایش بر من واجب باشد، من ، خود خون بهای او هستم."

باید برگزیده‌ی خدا باشی تا خدا عاشقت شود و بشوی کُشته‌ی راه حق...وقتی هوا خواه تو خدا باشد، تو را می کشد و می شود خون بهایت...باید برگزیده‌ خدا باشی تا بشوی ثار الله...تا خدا هم خون خواهت باشد و هم خون بهایت...

باید مصطفی باشی تا خدا طلب کند تو را...

مصطفی که باشی، یک ملت خونخواه تو می شوند به یداللهیِ حضرتِ حق...

اصلا باید مصطفی باشی تا عروجت هم خدمت باشد...

حسودیم می شود به این همه اخلاص!

دلم، "مصطفی بودن" می خواهد!

 

بعد التحریر:

ربیع از آن ماه هایی ست که دوستش دارم!

شاید بخاطر تولد خودم هم باشد!

نهم

دهم

دوازدهم

هفدهم

الکی الکی خود را چسبانده ام به دردانه های آفرینش!

آغاز ولایت "صاحب عصر" مبارک...

  • سرباز حضرت ماه

بسم رب الشهدا و الصدیقین...

هر روز، روزِ خداست...اما بعضی روزها دردانه ی خدا می شوند...نظر کرده ی خدا می شوند....

اگر مثل سرباز از جنگ برگشته، نای حرف زدن نداشته باشی... اگر دمغ هم باشی و بی حوصله، نا سپاسی ست حرف نزدن  از روز خدا...نا شکری ست نگفتن از لطف خدا...

بعضی روزها، تافته ی جدا بافته اند...تقویم، اعتبارش به همین روزهاست...

بعضی روزها، مثلِ غدیر...

بعضی روزها، مثلِ عاشورا...

اصلِ حکایت اینجاست که تمامِ "یوم الله" ها، گره خورده اند به غدیر و عاشورا...

فوکویاما هم این را فهمیده بود که قصد کشتن پرنده ی شیعه را کرد...

او هم فهمید که غدیر و عاشورا ابزارِ جنگِ نرمِ خداست...

غدیری که شیعه ساز است و بال انتظار این پرنده، زاده ی غدیر است...

زره پولادی این پرنده را هم گفت که "ولایت" است...

گفت که اگر می خواهی این پرنده را شکار کنی اول زره اش را بزن!

اما...

خدا را می شناسی؟

خدا استادِ جنگِ نرم است...

همان خدای خیر الماکرین...

 

باز هم می گویم:

 

اصلِ حکایت اینجاست که تمامِ "یوم الله" ها، گره خورده اند به غدیر و عاشورا...

ما را خدا مدیریت می کند...

از همان ۴۲ تا ۹۲...

تاریخِ انقلاب پر است از نظر خدا به این خاک...

خدا کار دارد با ما...

خدا هوای این خاک را دارد...

شن های طبس را که یادت هست؟

آیتی بهتر از این می خواهی؟

استکبار را خدا ذلیل می کند...

حالا یک روز با ابابیل، یک روز با شن های روان، یک روز هم با مردمِ حماسه ساز ایران...

اصلِ حکایت اینجاست که تمامِ "یوم الله" ها، گره خورده اند به غدیر و عاشورا...

"۹دی" هم  از جنس همان "یوم الله" هاست...

متولد غدیر و عاشوراست...

دیر نباشد "یوم الله موعود"...

ما زنده به انتظارِ طلوع خورشیدیم...

ما عاشق "یوم الله " ظهوریــــم...

دیــــــــــــــــــر نبــــاشــــــــــــد...

بعد التحریر...

۱. بعضی ها انگار زیادی خوش گذشته بهشان!

از شدت رأفتی که نظام و مردم به خرج داده اند، رو دل کرده اند...

رأفت به اینها نیامده...با مزاجشان سازگاری ندارد...

تا همین جا هم زیادی آقایی کرده ایم و مرام خرجشان کرده ایم...

۲. در همان بحبوحه ی 88 آقا در دیدار با خبرگان صحبتی داشتند:

" بعضى‌‌ها در فضاى فتنه، این جمله‌‌ى «کن فى الفتنة کابن اللّبون لا ظهر فیرکب و لا ضرع فیحلب»۱ را بد میفهمند و خیال میکنند معنایش این است که وقتى فتنه شد و اوضاع مشتبه شد، بکش کنار! اصلاً در این جمله این نیست که: «بکش کنار». این معنایش این است که به هیچ وجه فتنه‌‌گر نتواند از تو استفاده کند؛ از هیچ راه. «لا ظهر فیرکب و لا ضرع فیحلب»؛ نه بتواند سوار بشود، نه بتواند تو را بدوشد؛ مراقب باید بود."

بعضی ها در فتنه فکر می کنند بی طرفی هنر است...بین حق و باطل قدم برداشتن بی طرفی نیست! خیانت نباشد قطعا سفاهت است چه برسد که "بکش کنار" شان بشود "سوء تفاهمی بوده و گذشته، کدورت ها را کنار بگذاریم"...

۳. من مانده ام که بعضی چیزها واقعا اظهر من الشمس است...چطور خود را به نفهمی می زنیم؟

می گویند در آخر الزمان فتنه ها زیاد است و ایمان، زغالِ داغِ کفِ دست...دعای "غریق" سفارش کرده اند و باید هم خواند...

همه هم در معرض لغزشیم...اما بعضی چیزها واقعا اظهر من الشمس است...تعجب می کنم چرا گاهی تردید گریبان گیر می شود...

۴. ازآن روزهاست که دوست دارم کسی آدم را نبیند! البته زیاد شده اند این روزهایم...

گاهی خستگی می آورد روابط با کسانی که روزی دوستشان داشتی و البته هنوز هم! همان هایی که سال های نوجوانی ات رفاقت کرده ای با آنها...همان ها که بعد ازچهار سال نمی شناسی شان...همان ها که دایه ی دلسوزتر از مادر می شوند گاهی... بدون لحظه ای درک، که تو را چه شده... کاش راحت می گذاشتندم...کاش به حال خود رهایم می کردند...آدم هر چیزی را به همه کس نمی گوید! حتی اگر عمر رفاقت به اندازه یک سوم عمرت باشد...مخصوصا که با اولین دیدار بعد از ۴ سال بفهمی که انگار دیگر شباهتی نمانده...

کاش آدم را به حال خود رها می کردند...حوصله ی جنگ اعصاب ندارم...نه با آنان! که  با خودم و نزدیک ترین حلقه های ارحام!

۵. و دلم می خواهد بدوم تا ته دشت!

.................................................................................................................

۱. درفتنه‌ها چونان شتر دوساله باش، نه پشتی دارد که سواری دهد و نه پستانی که او را بدوشند - نهج البلاغه، حکمت۱

.................................................................................................................

بعدِ بعد اتحریر:

روز خدا بی خبر مهمان فارس شد...

 

  • سرباز حضرت ماه