مختار نشان لیاقت از زبان علی دارد...
ابواسحاق در روز پرواز آزادگی را فریاد زد و خواست ریا را بشکند، اما باز هم اهل کوفه نااهلی خود را نشان دادند و مختار را یاری نکردند...
اسماعیل ای یار روزهای سخت قیام! از تو بعید بود نافرمانی کنی قائدت را...
مختار بیعتش را از کوفیان برداشت؛ اما اگر بیعت کوفیان، بیعتی ایمانی بود دلشان رضا نمی شد بر ترک یاری منتقم خون خدا...
ابواسحاق ماند و دُلدُل و یاران باوفایش، سائب و عبدالرحمن و یزدان و مهران...
دُلدُل، اما این اسب سفید، چه دوست داشتنی است وقتی به مختار سواری می دهد؛ زبیریان حتی تاب دیدن وفاداری دُلدُل را هم نداشتند...زبان بسته را پا بریدند...آن ها می دانستند که مختار تا شمشیر در دست وپا در رکاب اسبش دارد شکستنی نیست و پای دُلدُل را گرفتند تا مختار را از پا بیندازند...
دُلدُل حتی تو هم از کربلایی ها عقب نماندی! سفید کردی روی ذوالجناح را...
ابواسحاق تنها ماند با شهادت یارانش...تنهاتر از همیشه...مختار آنقدر بزرگ بود و دلیر که این ریاکاران مزوّر جرأت نکردند چشم در چشم به مصافش بروند...مگر تیرهای کینشان کاری از پیش می برد...
مختار چه زیبا خود را به محراب علی رساند، خواست مرگش هم در مقتل مولا باشد...
مختار! دلخوش باش که با قصاص قاتلین حسین، علی را شاد کردی، که خود در گوش داری صدای حیدر را که تو را بر زانوانش نشانده بود و نوازشت می کرد و می گفت: این بچه مرهمی خواهد شد بر جراحت دل اهل بیت...مختار تو نشان لیاقت از زبان علی داری...
مختارنامه تمام شد و بعد از این باید جمعه های بدون مختار را تحمل کنیم...تنها دلخوشی جمعه های بی مهدی هم تمام شد...ما می مانیم و جمعه های بی مختار و روزگاری که پر است از مصعب و مهلب...
فقط خدا کند این بار ابراهیم دیر نرسد به مختار زمانش... تیرهای نامرئی مهلب ها آرامش ما را نشانه رفته اند و خرس خاله ها هم بیکار ننشسته اند...
- ۹۰/۰۵/۰۸