سوره تماشا

سوره تماشا

"سوره تماشا" در 88 تلخ و شیرین متولد شد...
نامی که وام گرفته ام آن را از شعر "سهراب سپهری" و
همینطور سوره ای که هرگاه دلتنگ می شوم مرهمی ست بر زخم های دلم...
عقیده ام این است که از آغاز خلقت تا به امروز هر یک از ما وظیفه ای داریم و تکلیفی...
و تکلیف بالاتر از وظیفه است...
و آرزویم این است که فرزند زمان خویش باشم
و حالا که در سال های پر حادثه نبوده ام...
و از حضور در حماسه های سرخ دین و میهنم بی نصیب...
حداقل زمینه ساز آینده سبز موعود باشم...

تا ظهور خورشید سرباز حضرت ماه هستیم...
لبیک یا خامنه ای...

"ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین..."

۱ مطلب در تیر ۱۳۹۱ ثبت شده است

چند روز پیش خدا توفیق داد که مهمان سلطان طوس باشیم در مشهدالرضا...هرچند قسمت نشد با هم دانشگاهی ها و دوستان به پابوس آقا برم ولی سفر با خانواده رو بیشتر دوست دارم...جای همگی خالی...

 فارغ از فضای معنوی سفر، یک اتفاقاتی قلقلکم می داد برای نوشتن...

اول از هم وطنانی بگم که هیچ وقت روانشناسی رفتارشان را آنچنان که باید درک نکردم...همانقدر که دوستشان داری همانقدر از کارهایشان به خنده می افتی و حتی از کوره در میروی...البته این احساس می تونه کاملا دو طرفه باشه، یعنی اونها هم دقیقا همین نظر رو درباره تو داشته باشن...مثلا در شلوغی ورودی های حرم، در صف بازرسی، برای ثانیه ای زودتر قدم گذاشتن به صحن آقا به راحتی خوردن یک لیوان آب، جایت را می گیرد و اگر تذکر دهی شاید رفتاری خلاف شأن یک زائر هم داشته باشد...همین آدم اما ممکن است در صف نماز برایت جا باز کند تا به جماعت بخوانی فریضه را...یا اینکه در ازدحام جمعیت تا مرز خفگی، فشار وارد آورد اما در جاده هوشیارت کند به حضور پلیس!!!

در شگفتم از چشمه کوچکی از خلقت خدا...

چشمه دیگری از خلقت خدا را در کویر دیدم و سخاوت مردمانش...تا چشم کار می کند شوره زار است...فاصله شهرها و گرمای هوا تاب تو را می ستاند در تابستان سوزان کویر...زمین تشنه است و مردم کویر خم به ابرو نمی آورند...با زندگی سختشان می سازند و آموخته اند که آب طلاست و قدر می نهند نعمت خدا را...ما اما در اصفهان چندروزی فشار آب پایین بود و حتی گاهی قطع کامل...چقدر اوقات تلخی کردیم و بی قراری ازاین سختی چند ساعته...مردم کویر اما سال هاست که زندگی شان اینگونه است و حتی خیلی سخت تر...در اصفهان مقاله می نویسند و هیاهو می کنند از افسردگی مردم که زنده رود دیگر زنده نیست و اصفهان زنده است به زنده رود...این سخن شاید در خیال خیلی ها گزاف نباشد اما در قیاس با مردم کویر من کمی بیش از حد نازک دل می دانم مردم این دیار را...اگر کویرنشینان هم تا این حد نازک دل باشند که باید فاتحه شان را سالها پیش می خواندیم...اما پابرجا هستند و سخی...

همین سخاوت است که ستارگان را مهمان همیشگی شب های کویر می کند...پنداری زمین آغوش می گشاید برای آسمان...این تصویر را در هیچ شهر پرنور از زرق و برق نخواهی دید...در شهر چه ارزشی دارد سرت را بالا بگیری وقتی چشمانت دست خالی برمی گردند از سیاحت آسمان؟!

و باز هم در شگفتم از چشمه کوچکی از خلقت خدا...

سبحان الله...

  • سرباز حضرت ماه