این همه روزها و ماه ها و سال ها می گذره و چه بی وقفه در حال دویدنم...درس و دانشگاه و خانه و خوابگاه...می روم، می آیم و هنوز هم اندر خم یک کوچه ام...درگیر درس و مشق و فرهنگ و سیاستم اما هنوز نمی دانم افکارم، اعمالم، اخلاقم پسندیده است یا نه؟!
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟!!!
ربطی بود؟
زندگی ام شده یک چرخه که مدام تکرار می شود...درست و غلط بودنش را دیگر توان تمیز ندارم...
روزهایم بی گناه به شب نمی رسد...جهانم بی درد نمی گذرد...آن سال های بچگی آمدن عید زیبا بود و الان نشان فرصت های از دست رفته شده برایم...اینکه یک سال دیگر هم گذشت و بهتر که نشدم روسیاه تر هم شده ام...روز به روز آمار آنان که دلخورند از من، بالاتر می رود و این خواسته من نبوده است...کجای زندگی و رفتارم با خلق خدا لنگیده را نمی یابم!!!
شدیدا دچار وجدان درد شده ام و احساس دین دارم از جهت حق الناس...
سال 90 برایم تجربه زیاد داشت و حداقل مطمئنم در بیش از 50 درصد موارد چوب گناه ناکرده را خوردم و دهانم سوخت بابت آشی که نخوردم!!!
چند ماهی است مستقیم و غیرمستقیم سخنانی می شنوم که هاج و واج مانده ام از منشأ و مبدأ آنها!!!
داخل پرانتز:
(از شما که من، این انسان سردرگم، را می شناسید خواهشمندم که هر بدی در حق هر یک از شما خواسته و ناخواسته کرده ام ببخشید مرا...حلالم کنید یا حداقل جرمم را به من بگویید...باور کنید از ناسزاهایتان نمی فهمم گناهم چه بوده است...مختارید که نظرتان خصوصی باشد یا عمومی... اگر رحیمانه ستارالعیوب باشید در طول ستاریت خدا و خصوصی عیب هایم را گوشزد کنید سپاسگزارم... اگر هم صلاح می دانید نظر عمومی بگذارید...به جان می پذیرم سخنانتان را...)
ادامه سردرگمی هایم:
این استیصال و درماندگی ام از زندگی شخصی را تعمیم بدهید به زندگی جمعی و تلخی های دنیا...
آدم افسرده ای نیستم ولی شدیدا عطش یک بهانه دارم برای هضم سختی ها...
امیدم به آینده روشن جهان است... اینکه ذخیره ای هست و بهانه ای برای ادامه هستی ... که خدا وعده داده به پایان سراسر خیر دنیا و آمدن این ذخیره که سیراب کند عطش جان و دل های سوخته ما را...
دل خوش کرده ام به نشانه ها... به بیداری مردمان... ولی این ها شده است برای من حکم همان آب نبات چوبی که به کودکی می دهند برای قطع گریه و بهانه هایش...
دل من بهانه هستی را می خواهد...قبول کنید تاب این دنیا بدون ظهور این بهانه هر روز مردن و زنده شدن است...
کاش کام ما با آمدن این بهانه شیرین شود...که این شیرینی ماندگار است در جان ما...
با همه رو سیاهی ام از خدا می خواهم که این بهانه را بفرستد که بهای این جهان با همین بهانه است...
اللهم عجل لولیک الفرج...
- ۱۲ نظر
- ۲۷ اسفند ۹۰ ، ۱۳:۱۸