می نویسم چون هستم...
سلام
بعضی وقتها آدم شارژش تموم میشه...
از همه طرف اینقدر بهت فشار میاد که باطری وجودت تخلیه میشه... نیاز به یه نیروی قوی داری تا دوباره سرپا بشی...
یادش بخیر مسجدالنبی... قسمت روضه مسجد این نیرو رو به قوی ترین حالت ممکن بهم میداد و الان چقدر نیاز دارم که ساعتها اونجا بنشینم و نیرو بگیرم...آرامشی که مدینه داشت رو دیگه هیچ جا ندیدم...
الان فقط شارژ تموم کردم...
اگه می بینید مدتیه نیستم به خاطر جا زدن نیست! نه ! احتیاج به انرژی دارم! دارم سعی می کنم سرپا بشم و حتما میشم...
با همه تخلیه انرژی شدنی که وجودمو گرفته باید بنویسم و می نویسم...بعضی وقتها یه چیزایی قلقلکت می ده که بنویسی...بعضی وقتها تا ننویسی آروم نمیگیری...
می نویسم چون هستم...
حاج بخشی رو که می شناختید...همونی که شعارش و عقیده اش بود :
" ماشاا...حزب ا..."
رفت پیش پسرها و داماد شهیدش و همنشین شد با بی بی دو عالم...خوش به سعادتت باباجون...از این عالم خاکی جدا شدی و دیگه بدی هاش کامت رو تلخ نمیکنه...و بد به حال ما که هنوز اسیر این عالمیم و دیگه برق نگاه تو رو نمی بینیم...برق نگاهت مو رو به تن خیلی ها سیخ می کرد...رفتن تو که عمار حضرت ماه بودی در روز شهادت عمار علی چه زیباست و هر کدام از عمارهای زمان که به عمار یاسر ملحق می شود یعنی وظیفه من و تو سنگین تر می شود...ما باید عمار شویم تا سید علی سر به چاه تنهایی فرو نبرد...
ما هستیم...پس می نویسیم و فریاد می زنیم:
تا ظهور خورشید سرباز حضرت ماه خواهیم بود...
اللهم عجل لولیک الفرج...
- ۹۰/۱۰/۱۳
سلام
ممنون از اینکه سر زدید...
بعضی وقتها، بعضی دردها و غصه ها با یه دریا اشک هم شسته نمیشه...