سوره تماشا

سوره تماشا

"سوره تماشا" در 88 تلخ و شیرین متولد شد...
نامی که وام گرفته ام آن را از شعر "سهراب سپهری" و
همینطور سوره ای که هرگاه دلتنگ می شوم مرهمی ست بر زخم های دلم...
عقیده ام این است که از آغاز خلقت تا به امروز هر یک از ما وظیفه ای داریم و تکلیفی...
و تکلیف بالاتر از وظیفه است...
و آرزویم این است که فرزند زمان خویش باشم
و حالا که در سال های پر حادثه نبوده ام...
و از حضور در حماسه های سرخ دین و میهنم بی نصیب...
حداقل زمینه ساز آینده سبز موعود باشم...

تا ظهور خورشید سرباز حضرت ماه هستیم...
لبیک یا خامنه ای...

"ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین..."

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...اما...

این روزها هوای سرد دی ماه رو بذار کنار اتفاق هایی که همین گوشه و کنار و تو دنیا می افته ...اون وقت می بینی که هوا بس ناجوانمردانه سرد است...خیلی سردتر از  سوز زمستان...

این روزها از کوچکترین مسائل گرفته تا بغرنج ترین اونها، تماما آزاردهنده هستند!

چند روز پیش بانک رفته بودم و از کارمند محترم!!!! خواستم که تقاضام رو انجام بده...ولی انگار نه انگار! همون لحظه دختر خانمی اومد که آرایش و لباس نامناسبی داشت...گل از گل کارمند شکفت!! و به سرعت درخواستش رو انجام داد! در حالی که من هنوز منتظر بودم! آیا امروزه ملاک برتری و احترام متفاوت شده؟! پوشش چادر من چرا باید تو ذوق این جماعت بزنه؟ جز اینه که دارم دستور خدا و سفارش اولیایش را انجام میدم؟!! یا مثلا تو اتوبوس که به خونه میرفتم دختری با پوشش نامناسب شدیدا از سوی پسری محترم شمرده شد و من چهار شاخ مونده بودم که : یاللعجب! این دیگه چه اوضاعیه؟!!! البته بدتر از چیزی که نوشتم بود، باقی قضیه رو باید سانسور کنم!!!!

یک روز  دیگه می شنوی فلانی دوست دختر یا دوست پسر داره!! هرچی میگی : " نه بابا! این بشر اصلا گروه خونیش به این چیزا نمی خوره! اینکه همش دم از اسلام و ایمان و حسین و رهبر می زنه!!!" تا با چشم خودت می بینی که ای دل غافل!

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

طرف هی میگه " عشق"! با خودت خیال می کنی عجب فرهادیه در دوران معاصر!!! غافل از اینکه امروز عشق هم معنای خودش رو از دست داده...عشق پوششی است برای هوی و هوسهای شیطانی و غرایز حیوانی!

گذشته از این خرده زشتی های جامعه که بیش از این هستند و مجال و اخلاق، اجازه گفتن بیش از این نمی دهد...

و اما هنوز هم هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

آزاردهنده نیست بعد از آشوب های 88 و کلی مطالبه مردم و فریاد اعتراض در 9 دی با کلی تأخیر و پس از گذشت 2 سال فائزه به دادگاه برود و دست آخر این حکم ناچیز؟!!

هان ای قوه قاضی عدالت خواه! خدایی ناکرده نمی خواهید بگویید که احترام خاندان هاشمی واجب تر شده است از مجازات اردوکشان خیابان؟!! واجب تر از اقامه عدل؟!!!

اگر اینطور است همان بهتر که مهدی برنمی گردد و بر نمی گردانندش هم!!!

هوا بس ناجوانمردانه سرد است...

بحرین بحرانی تر از همیشه و یمن مظلوم تر از قبل و سوریه در آتش فتنه دشمن می سوزد...

به این عکس آقا نگاه کنید:

                                           

هفته قبل در نشست اندیشه راهبردی است...

جز غم و اندوه و آثار گریه های شبانه چیز دیگری می بینید؟

اگر این فتنه ها و بدی ها و تلخی ها نشانه آخرالزمان نیست پس چیست؟!

پس چرا بهجت عارفان گفت من تاب فتنه های آخرالزمان را ندارم؟

یعنی اوضاع از این بدتر هم می شود؟ از این بدتر؟

هوا بس ناجوانمردانه سرد است... اما...

اما خدا خود وعده داده به پایان شیرین این تلخی ها!

و سید علی خود گفت که تحقق کامل وعده الهی نزدیک است...جوانان باید آماده حوادث بزرگ شوند...

جنبش 99 درصدی وال استریت در قلب آمریکا و بیداری اسلامی در خاورمیانه...معنای دیگری هم می دهد؟!!!

                                         

سید علی دیروز گفت که ما در دوران بدر و خیبریم نه شعب ابیطالب!

و این یعنی بهار در راه است...و تحقق کامل وعده الهی نزدیک...انشاالله

ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین...

                          

  • سرباز حضرت ماه

این بچه‌ها؛بازی نمی‌کنند، اینها پنهان شدند، اینها دارند خفه می‌شوند(براثر گاز اشک آور)؛ اینها گریه می‌کنند، اینجا غزه نیست، اینجا بحرین است!

    

 

پرتاب شبانه نارنجک اشک‌آور به درون خانه‌ها توسط نیرو‌های امنیتی بحرین + فیلم

نیرو‌های امنیتی رژیم آل خلیفه در ساعات پایانی شب و بدون هدف مشخص به درون خانه‌ها نارنجک اشک‌آور پرتاب می‌کنند.

 به گزارش مانیتورینگ فارس، نیرو‌های امنیتی بحرین که با حمایت نظامی عربستان سعودی و کشور‌های غربی به انواع تسلیحات نظامی تجهیز شدند، همچنان به سرکوب مردم به ویژه شیعیان ادامه می‌دهند.

این در حالی است که بسیاری از مردم در این ساعت خواب بوده و توانایی خروج سریع از خانه را ندارند.

پیش از این در اقدامات مشابه پرتاب گاز اشک‌‌اور به درون منازل بحرینی‌ها توسط نیرو‌های امنیتی، یک نوزاد 5‌روزه و یک زن میانسال بحرینی جان خود را از دست داده بودند.

 مشاهده فیلم...اینجا

  • سرباز حضرت ماه

امام(ره) به من فرمود: تو روحیه بچه‌های منی

روزی برای حضرت امام(ره) گیلاس برده بودم و بیرون منتظر بودم و داشتم کاری انجام می‌دادم. داخل مثل این‌که چشم حضرت امام(ره) به گیلاس‌ها افتاده بود، به آقای رضایی فرموده بودند حاجی بخشی این‌جاست؟ گفته بودند بله. امام(ره) فرموده بودند بگویید بیاید پیش ما. اومدم تو، دیدم نشسته اند، سلامی کردم و دستشان را ماچ کردم. امام(ره) بهم فرمودند: ببینم از این‌هایی که این‌جاست، برای بچه هام هم بردی؟ گفتم: بله! ماشین الان توی باغ است ؛آقای رحمانی آقای اسدی رو مأمور کرده بچینند داخل ماشین بگذارند.صبح جمعه هم مهرانم، دارم داد می‌زنم رزمنده گیلاس بخور،لبخند بزن،تانکو بزن،بزن بزن،خوب می‌زنی و....

حضرت امام(ره) ایستادند و بعد خندیدند و فرمودند:بارک‌ا...، تو روحیه بچه‌های منی، تو بابابزرگ شونی‌، خدا به‌همرات.

یایام و پفک نمکی برای گردانی که دسته شده بود!

یک‌روز دیدم حاج علی فضلی اومده دنبالم، می‌گه حاجی بخشی! برو پیش بچه‌های گردان حمزه؛ از تپه دوقولو برگشتن وضعشون اصلاً خوب نیست، یکخرده بهشون برس. گفتم چشم.

ما اومدیم با یام یام و پفک نمکی میون بچه‌هایی که گردانشون شده بود دسته، رفتم بالای درخت. بچه‌ها جمع شدن دور درخت، این‌قدر تکوندنش منو اینداختن پایین. نگو اینو فیلم گرفتن فرستادن برای امام(ره)؛ امام(ره) هم دیده بودن، به نوه شون فرموده بودن اِ اِ اینداختنش پایین؟! فیلم رو بزن عقب یک‌بار دیگه ببینم. این مرد عجب روحیه‌ای داره با این‌که چندتا شهید داده باز داره با رزمنده‌ها بازی و شوخی می‌کنه. خدا خیرش بده. این کلمه‌ای بود که از خود امام(ره) شنیدم.

بعدها امام(ره) فرمودند اون فیلم رو دیدم، نخوردی زمین؟ گفتم: نه! امام(ره) مگه من می‌خورم زمین! بعد سرم رو با حالت خاصی تکون دادم. امام(ره) شروع کردن خندیدن طوری‌که آقای خلخالی اون‌جا بود به من گفت: تاحالا این‌طور خنده‌ امام(ره) رو ندیده بودم. بعد امام(ره) فرمودند: حاجی خدا عاقبتت رو به‌خیر کنه ان‌شاء ا…؛ گفتم: امام(ره) همین جمله‌ای که فرمودید، تا دنیا دنیاست برام بسه.

باغ گیلاسم بعد از جنگ خشک شد

باغ گیلاس و زردآلویی داشتم که برای رزمنده‌ها جعبه جعبه ازش برمی داشتم می‌بردم، انگار کم نمی‌شد. خیلی هم خوشمزه بود میوه هاش. بعد از جنگ نمی‌دونم چی شد یکدفعه باغ هم شروع کرد به خشک شدن. خیلی بهش رسیدم اما دیگه باغ نشد که نشد. خشک شد کلاً. باغ گیلاسم بعد از جنگ خشک شد. اونم مثل این‌که به عشق بچه‌ها بود.

                             

آقا به کمک نیاز داره، تنهاست

دختر حاجی بخشی: حاجی در زمان اغتشاش فتنه گران بیمارستان کما بودند. به‌هوش که آمدند و مرخص شدند از بیمارستان تا منزل، متوجه یک چیزهایی شدند. ما در بیمارستان به ایشان نگفته بودیم چه خبر شده است. یک روز دیدیم سوار موتور با یکی از بچه‌ها می‌خواهند بروند تهران. گفتیم حاجی! شما حالتان مساعد نیست؛ گفت «آقا» به کمک نیاز داره، تنهاست. بسیجی‌ها باید وارد شوند.

حزب اللهی‌ها باید یک کاری کنند

حاجی بخشی: به چندتا از بچه‌هایی که آمدند این‌جا، گفتم دچار این سیاسی بازی‌ها نشوید. خط «آقا»رو داشته باشید. این سید خدا تنهاست. دیگه بچه‌ها هم بچه‌های سابق نیستند. نمی دانم چرا فقط حرف می‌زنند. دور هم جمع نمی‌شوند. کاری نمی‌کنند. حزب ا...ی‌ها باید یک کاری کنند وگرنه همه چیزو می‌گیرند. کشور رو خراب می‌کنن. البته روح امام(ره) و شهدا مراقب هستند و رهبری داره هدایت می‌کنه وگرنه کارمان را یکسره می‌کردند.

برداشت از نشریه پرتو سخن

  • سرباز حضرت ماه

سلام

بعضی وقتها آدم شارژش تموم میشه...

از همه طرف اینقدر بهت فشار میاد که باطری وجودت تخلیه میشه... نیاز به یه نیروی قوی داری تا دوباره سرپا بشی...

یادش بخیر مسجدالنبی... قسمت  روضه مسجد  این نیرو رو به قوی ترین حالت ممکن بهم میداد و الان چقدر نیاز دارم که ساعتها اونجا بنشینم  و نیرو بگیرم...آرامشی که مدینه داشت رو دیگه هیچ جا ندیدم...

الان فقط شارژ تموم کردم...

اگه می بینید مدتیه نیستم به خاطر جا زدن نیست! نه ! احتیاج به انرژی  دارم! دارم سعی می کنم سرپا بشم و حتما میشم...

با همه تخلیه انرژی شدنی که وجودمو گرفته باید بنویسم و می نویسم...بعضی وقتها یه چیزایی قلقلکت می ده که بنویسی...بعضی وقتها تا ننویسی آروم نمیگیری...

می نویسم چون هستم...

حاج بخشی رو که می شناختید...همونی که  شعارش و عقیده اش بود :

" ماشاا...حزب ا..."

رفت پیش پسرها و داماد شهیدش و همنشین شد با بی بی دو عالم...خوش به سعادتت باباجون...از این عالم خاکی جدا شدی و دیگه بدی هاش کامت رو تلخ نمیکنه...و بد به حال ما که هنوز اسیر این عالمیم و دیگه برق نگاه تو رو نمی بینیم...برق نگاهت مو رو به تن خیلی ها سیخ می کرد...رفتن تو که عمار حضرت ماه  بودی در روز شهادت عمار علی چه زیباست و هر کدام از عمارهای زمان که به عمار یاسر ملحق می شود یعنی وظیفه من و تو سنگین تر می شود...ما باید عمار شویم تا سید علی سر به چاه تنهایی فرو نبرد...

ما هستیم...پس می نویسیم و فریاد می زنیم:

تا ظهور خورشید سرباز حضرت ماه خواهیم بود...

اللهم عجل لولیک الفرج...

 

 

 

     

 

  • سرباز حضرت ماه

                         

از قدیم گفتن دکتر محرم بیماره!!!

وقتی این جمله رو میشنوید چه حسی بهتون دست میده و اولین نکته ای که به ذهنتون متبادر میشه چیه؟

آیا پزشک رو صرفا محرم اسرار بیمار می دونید یا اینکه کاملا در حدود شرعی و احکام محرم و نامحرم پزشک یک استثناست و جزو محارم محسوب میشه؟!!!

من که هر چی رساله و قرآن رو زیر و رو کردم حکم و آیه ای به این معنی پیدا نکردم!!!

در بین ابائکم و امهاتکم و اخوانکم و اخواتکم و ...چیزی به نام اطبائکم ندیدم!!! و این حقیقتی است انکار ناپذیر که ما خیلی وقتها در رعایت احکام شرعی کوتاهی می کنیم و دیوار توجیه و حاشا هم بلند است تا ثریا!

الان که الحمدلله به مدد پیشرفت علم و توسعه فرهنگ در کشورمان کمبود پزشکان مجرب در بین خانم ها و آقایان نداریم و کادر پزشکی پرستاری هم شکر خدا هم از حضور آقایان بهره مند است و هم خانم ها. ولی در عجبم از مراجعه به پزشکان غیر همجنس و به کارگیری کادر سلامت غیر همجنس در بخش هایی که مختص به خانم ها و یا آقایان است.

اواخر ترم یک که بودیم یک جلسه کلاس اخلاق پرستاری گذاشتند برای ما که یاد بگیریم حدود شرعی در کار را!

اینکه لمس بدن نامحرم نباشد مگر در صورت تهدید جان بیمار و اگر برای آموزش است حداقل از دستکش استفاده شود ولی هیهات که هیچ وقت شاهد مراعات این حدود نیستیم.

بیمارستان و کارآموزی که می رویم اگر دستکش بپوشیم پرسنل چشم خیره می روند که یعنی شمای دانشجو به چه حقی دستکش پرسنل را استفاده می کنی و از جلسه بعد دیگر دستکشی نمی بینی که بخواهی استفاده کنی! و یا اینکه استاد می گوید نیازی نیست دستکش بپوشی درش بیار!!!

حالا کلی خودمان را دلداری بدهیم که آموزش می بینیم و چاره ای نیست و خدا می بخشد!

ولی چه کنیم که وقتی مثلا به بخش زنان می رویم و مدام تابلوی ورود آقایان ممنوع در برابر چشممان رژه می رود از پرسنل گرفته تا خدمه تا پزشک مرد هستند و انگار در عالم خلقت این جماعت مستتثنا هستند و محرم به همه خانم ها! اینجاست که باید بگویی مگر قحط النساء شده؟؟؟

باز خود را دلداری می دهیم که بیمار هستند و نیازمند کمک و مراقبت! حتما کمبود نیرو بوده و خدا هم رحیم است و می بخشد!!!

ولی ای کاش ماجرا به همین جا ختم می شد...

رابطه پزشک و پرستار با بیمار را می توان با هزار دلیل درست و نادرست موجه جلوه داد ولی رابطه پزشکان و پرستاران و سایر پرسنل  با هم را چطور می توان توجیه کرد؟ نگویید که این جمله ی  بی پایه و اساس محرم بودن پزشک برای بیماران قابل تعمیم به پرسنل هم هست که عذاب آور است به شدت!!!

شوخی های بی مورد و این صمیمیت مشمئزکننده را نمی توان توجیه کرد حتی دلداری هم به کار نمی آید که خدا می بخشد!

اگر بخشش گناه اینقدر آسان است که آفرینش جهنم کاری عبث است و کار بیهوده از خدا بر نمی آید...

کارآموزی اتاق عمل که می رویم این حس آزاردهنده تر است...جراح و دستیارش میگن و میخندن و شوخی میکنن و جوک میگن و ینده خدایی هم بیهوش زیر دستان این جراحان پنجه طلا امید بهبود دارد!

همه اینطور نیستند ولی تعدادشان انگشت شمار شده است به شدت!!!

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا....

*خارج از بحث:

هفته گذشته تهران بودیم و نشست " نقد واقع بینانه، عدالت سیاسی، انتخابات مجلس" که تو دانشگاه شهید بهشتی برگزار شد. از قضا یکی از مهمانان کواکبیان بود که از مجلس و اصلاح طلب و دولت و فتنه و انحراف و اختلاس و ... حرف زد. حرف هاش مثل همیشه حرص من یکی رو درآورد ناجور!!!

از ادعای ولایت پذیری گرفته تا خطرناکتر بودن انحراف از فتنه و اینکه دیگه فتنه تموم شد و در موردش نباید حرفی زد...

امروز اما که آقا دیار کرمنشاه رو متبرک کردن با حضورشون، در سخنرانی در جمع مردم از 18 تیر 78 و همینطور حوادث 88 حرف زدن و دوباره این دو واقعه رو برای چندمین بار فتنه خوندن و از 9 دی یاد کردن و این یعنی فراموشی ممنوع!!!

و ما هم می گوییم 8ماه جنگ تحلیلی را از یاد نخواهیم برد و تا وقتی جان در بدن داریم 9دی را به رخ بدخواهان انقلاب و دشمنان سیدعلی می کشیم و خوابشان را آشفته می کنیم که ما هستیم...

و بر آن عهد که بستیم نشستیم...

 

  • سرباز حضرت ماه

بعد از یک ماه و اندی دوباره توفیق شد خدمت برسم گرفتار بودم و نبودم!!! ولی خوب بالاخره گفتم واسه دلم هم که شده چیزی بنویسم بد که نیست ثواب هم داره!

از این یک ماه دو هفته ای رو مهمون داشتیم و بقیه اش هم کارآموزی داشتم و دانشگاه بودم...حالا که برگشتم  انگار تا چیزی ننویسم خالی نمیشم!!! این دو هفته آخر خیلی روزای سختی بود...تا حالا تو خوابگاه اینقدر زجرکش نشده بودم........ماجرا مفصله اساسی.....

حالا میخوام از این و اون در کلی حرف بزنم شاید کمی سبک بشم...

                          

مسئولیتو با کدوم "م" می نویسن؟؟؟

دو هفته پیش که رفتم شهر محل تحصیلم (شهرکرد) بچه ها گفتن باید بیای خوابگاه درعلی... توی این خوابگاه تو طول سال تحصیلی پسرا ساکنن...تا اینجای کار که مشکلی نبود جز اینکه از همه جا بی خبر باید بری یه خوابگاه دیگه و همه وسیله های مورد نیازت تو خوابگاه خودتونه و اونم بیرون شهره و فقط صبح ها بازه!!! صبح ها هم که الحمدلله ساعت  هفت و نیم باید می رفتیم خانه های بهداشت روستایی و دوازده بر میگشتیم حالا باید چیکار می کردیم؟؟؟ تازه غذا هم رزرو نکرده بودیم!!! البته اطلاع رسانی در حد المپیک بود  و حضرات فرمودند چهارشنبه هفته قبل اپراتور تغذیه باز بوده حالا نمی دونم آلزایمر دارن که فراموششون شده بود همون روز عید فطر بوده  و کارمنداشون روزای عادی به سختی پیداشون میشه چه برسه به تعطیل رسمی!!!! اینو که گفتیم گفتن خوب باید اینترنتی اقدام می کردین! حالا بگو به پیر به پیغمبر سایت که سالی به دوازده ماه غیرفعاله! بیخیال بشین این فناوری های نوبن رو...حالا بماند که  قول دادن اپراتور باز بشه و غذا رزرو کنیم اون هم تا ساعت یازده!!!!چقدر خدمت رسانی دارن به دانشجوهاشون!!! از شنبه تا چهارشنبه رو یه جوری سرکردیم تا جناب اپراتور رضایت دادن وقت گرانبهاشونو در اختیار ما قرار بدن و به قول خودشون از مرخصی بزنن!!!! با کلی منت و اخم و تخم تشریف آوردن تا بچه های مردم سر گشنه زمین نذارن! وای که چقدر غر زد!!! حالا فک کن با بدبختی غذا جور شد...کی؟ بعد از چهار روز و کلی جنگ اعصاب!!!

حالا بماند که ما تو خوابگاه پسرا بودیم بدون وسیله و پسرا یه خوابگاه دیگه و وسیله های اونا هم این طرف پیش ما!!!! یه وضعی بود در حد زلزله زده ها!!! یه چایی ناقابل می خواستیم بخوریم از سرپرستی کتری سرقت می کردیم و اگه پروژه با شکست مواجه می شد تو قابلمه یکی از بچه ها آب جوش درست می کردیم که وقتی چاییه رو می خوردی تا دو ساعت معده ات آشوب بود... بماند که شبا رو زمین و بدون بالش و تشک و پتو می خوابیدیم و قندیل می بستیم  تو شب های سرد شهرکرد!!! مسبب همه این مسائل هم آدمای بی مسئولیت و بی وجدان بودن...اونایی که قول می دادن مسئول خوابگاه  دو ساعت بیشتر بمونه تا ما خودمونو برسونیم و  وسیله هامونو برداریم و ایشون ربع ساعت می موند و بعد با خیال راحت می رفت!! انگار نه انگار که تعهدی هم داره!!! و اینقدر این روند تکرار شد که ما بی خیال وسایلمون شدیم!!! اسم خودشونو هم میذارن معاون دانشجویی!!!! شما که توان ندارین چرا این موقع کارآموزی میذارین؟؟؟اول وضع خوابگاه و تغذیه رو درست کنین بعد دانشجوها رو از راه دور و نزدیک بکشونید دانشگاه!! و چون می دونن کار از کجا خرابه گوشیشونو جواب نمیدن!!! باز خوبه یه فرجی شد و ار خوابگاه برامون پتو فرستادن و گرنه معلوم نبود دو هفته رو چطوری باید سر می کردیم! بیچاره اون دانشجویی که شما مسئول فراهم کردن رفاهش هستید! و تازه بدبختی اینجاست که همین ترم باش کلاس داریم!!!!!!!! خدا آخر و عاقبت هممونو به خیر کنه..........

هر چی بود گذشت و تموم شد و کاش فقط همین بود...خیلی چیزا رو آدم نمیتونه بگه...برای همیشه تو دلت می مونه! مثل نارفیقی رفقا!!

بگذریم......

بالاخره یه نفر هم حرف دل ما رو زد...

چند روز پیش خبری خوندم در مورد دیدار نمایندگان زن مجلس با رئیس قوه قضاییه و اینکه گفته بودن چرا لباس متهمان زن باید چادر باشه و اینکه تو فیلمها و سریالها بازیگرایی که نقش زنان آسیب پذیر و همینطور منفی( تا حدودی)  از پوشش چادر استفاده میکنن؟

احسنت...واقعا احسنت...

همیشه حرص می خوردم از اینکه چرا زنان زندانی باید چادر بپوشن و وقتی ابوالقاسم طالبی تو فیلم دست های خالی این حرفو زد چه ذوقی کردم...اون جایی که می خواستن  حوریه (مربلا زارعی)  دختر چادری فیلمو دستگیر کنن چادر نپوشید و گفت قرار نبود لباس زندانی بشه...

وقتی تو کوچه  و خیابون به خاطر پوششت متلک میشنوی دیگه دوست نداری از این سهل انگاری ها توی دستگاه قضا و بین هنرمندها ببینی!!! همین دیروز و پریروز تو خیابون به منو دوستم گفتن همه آپارتمان نشین شدن شما هنوز چادر نشینید؟!!!

وای اون لحظه دلم میخواست دندوناشو خرد کنم ولی نمیشد هیچی گفت!

عیبی نداره خدا باید راضی باشه ازمون که انشاالله هست...

اسرائیل فرار کن... ما داریم می آییم...

خدا قسمتمون کنه روزای قشنگ تر از اینو ببینیم...انقلاب دوم مصر هم مثل انقلاب دوم ما بزرگتر و با شکوه تر از انقلاب اول بود...چه ذوقی داره که سفیرهای اسرائیل شبانه و با چفیه از سفارتخانه هاشون تو کشورهای عربی فرار میکنن...

پیر جماران چه قشنگ گفت که اگه  هر مسلمون یه سطل آب بریزه اسرائیل رو آب می بره!!! اون سیل الان داره جاری میشه و امیدوارم سونامی بیداری اسلامی  این غده سرطانی رو نابود کنه و قدس آزاد بشه...

 

 

  • سرباز حضرت ماه

نمی دونم چی بگم؟!! دوره و زمونه بدجوری عوض شده! این حرفمو به حساب این نذارید که سن و سالی ازم گذشته باشه!!! به این حساب بذارید که جامعه ما به سرعت در حال تغییره! سریع تر از آنچه که فکرشو بکنی! یه زمانی که خیلی هم دور نیست ماه رمضان که میشد بین همه چه شوق و ذوقی بود! افطاری میدادن و  هوای همدیگه رو  حسابی داشتن! اگه خدایی نکرده کسی بیمار بود و روزه بهش واجب نبود هم جلوی روزه دارها مراعات می کرد ، تازه عذرش هم موجه بود!!!

ولی حالا توی شهر تنها نشونه ماه خدا بیلبوردهای شهرداریه! نه تنها می خورند و می آشامند که اسراف هم می کنند!!!

آخه گرمای هوا و طولانی بودن روز هم شد بهانه؟

بطری های آب معدنی حالا به همه تشنه های رمضان دهن کجی می کند! چون زیاد در دست مردم می بینیمش این روزها...

دختر جوانی را دیدم که بدون هیچ ابایی از خالقش چیپس می خورد و یک بطری آب هم روش!!! بعد هم با دوست خود به سینما رفت! با یک پسر! به همین راحتی آن هم در ماه خدا و در عالمی که محضر خداست!

بزرگترها به ما می گفتند که شیطان در رمضان اسیر است و درهای بهشت باز...پس چرا اینقدر بدی می بینیم؟

در مطب دکتر بودم و به حرفای دیگران گوش می دادم که بحث بر سر رمضان شد و اینکه منشی دکتر روزه بود و یکی از بیماران گفت چند تاشو گرفتی؟؟!!! انگار که فرمان خدا دلخواه ماست که هر وقت خواستیم انجام دهیم و هر وقت عشقمان کشید، کشک!!!

خداوندا شرمنده ام...به خاطر بدی های خودم و  همه بندگانت شرمنده ام...ببخش ما را...

  • سرباز حضرت ماه

        

مومنان بشتابید که خوان الهی گسترده است... ابلیس در بند است و  خدا ما را می خواند... فرشتگان را روانه کرده است به خانه دلمان... خوب که گوش کنی می شنوی صدای قدم هایشان را... درنگ نکن... پروردگارت تو را می خواند... چه چیز بهتر از این که یار خود به دنبالت فرستاده است؟! پس بشتاب...زیاد وقت نداری! غنیمت بدار لحظه های این مهمانی را...

عاشقان هرچه بخواهید بخواهید... خجالت مکشید... یار ما بنده نواز است از آن می گویم...

  • سرباز حضرت ماه

                          

ابواسحاق در روز پرواز آزادگی را فریاد زد و خواست  ریا را بشکند، اما باز هم اهل کوفه  نااهلی خود را نشان دادند و مختار را یاری نکردند...

اسماعیل ای یار روزهای سخت قیام! از تو بعید بود نافرمانی کنی قائدت را...

مختار بیعتش را از کوفیان برداشت؛ اما اگر بیعت کوفیان، بیعتی ایمانی بود دلشان رضا نمی شد بر ترک یاری منتقم خون خدا...

ابواسحاق ماند و دُلدُل و یاران باوفایش، سائب و عبدالرحمن و یزدان و مهران...

دُلدُل، اما این اسب سفید، چه دوست داشتنی است وقتی به مختار سواری می دهد؛ زبیریان حتی تاب دیدن وفاداری دُلدُل را هم نداشتند...زبان بسته را پا بریدند...آن ها می دانستند که مختار تا شمشیر در دست وپا در رکاب اسبش دارد شکستنی نیست و پای دُلدُل را گرفتند تا مختار را از پا بیندازند...

دُلدُل حتی تو هم از کربلایی ها عقب نماندی! سفید کردی روی ذوالجناح را...

ابواسحاق تنها ماند با شهادت یارانش...تنهاتر از همیشه...مختار آنقدر بزرگ بود و دلیر که این ریاکاران مزوّر جرأت نکردند چشم در چشم به مصافش بروند...مگر تیرهای کینشان کاری از پیش می برد...

مختار چه زیبا خود را به محراب علی رساند، خواست مرگش هم در مقتل مولا باشد...

     

مختار! دلخوش باش که با قصاص قاتلین حسین، علی را شاد کردی، که خود در گوش داری صدای حیدر را که تو را بر زانوانش نشانده بود و نوازشت می کرد و می گفت: این بچه مرهمی خواهد شد بر جراحت دل اهل بیت...مختار تو نشان لیاقت از زبان علی داری...

مختارنامه  تمام شد و بعد از این باید جمعه های بدون مختار را تحمل کنیم...تنها دلخوشی جمعه های بی مهدی هم تمام شد...ما می مانیم و جمعه های بی مختار و روزگاری که پر است از مصعب و مهلب...

فقط خدا کند این بار ابراهیم دیر نرسد به مختار زمانش... تیرهای نامرئی مهلب ها آرامش ما را نشانه رفته اند و خرس خاله ها هم  بیکار ننشسته اند...

  • سرباز حضرت ماه

                   

میخوام از ایران برم دیگه دلیلی واسه موندن ندارم...

کاش می شد این جمله رو از دیالوگ های فیلم ها و سریال ها حذف کرد. یعنی چی دلیلی برای موندن ندارم؟ مگه آدم واسه زندگی کردن تو سرزمین مادریش دلیل میخواد؟ این درسته که توی محصولات سینمایی و تلویزیونی کشور خودمون، فرهنگ مهاجرت رو ترویج کنیم؟ الحمدلله که همه چی ترویج میشه این یکی دیگه خواهشا نه!

 البته توهین نباشه به فیلم های خوبی که ساخته میشه، ولی رودربایستی که با هم نداریم! همه مون هم که معصوم نیستیم که اشتباه نکنیم. خیلی وقتها خواسته یا ناخواسته یه حرفایی تو فیلم ها رد و بدل میشه که آمپر آدم میزنه بالا!!!

همین دیروز داشتم یه سریالی می دیدم مال 3-4 سال پیش(راه بی پایان) که توی اون غزل همین دیالوگو گفت. توی خیلی از فیلم های دیگه هم این جمله  رو شنیدیم. دلیل این دیالوگ هر چی که باشه مهم نیست! چون اصلا این حرف از پایه مشکل داره!

زندگی توی ایران دلیل نمی خواد! کشورته باید بمونی، زندگی کنی و بسازیش! تا تقی به توقی خورد : میخوام از ایران برم، دارم تو این کشور حروم میشم!!!

البته خوب مرغ همسایه هم غازه!!

کاش بیشتر از این مهاجرت رو یاد نمی دادیم! یه چیزی هم که بگی، اگه طرف خیلی حالیش باشه میگه خدا خودش تو قرآن گفته هجرت کنید!!!

این کجا و اون کجا؟!

هجرت از کجا به کجا؟

من نمی فهمم مشکل چیه که بعضیا به این نقطه می رسن؟ یعنی به دنبال زندگی بهترن؟ چه تضمینی هست که زندگی اونور آب براشون بهتره؟ اگه رفتن و همه پل های پشت سرشونو خراب کردن و  پشیمون شدن و خواستن برگردن چی؟

حتما همه شنیدین که شادمهرعقیلی گفته اگه یک پاک کن بود که می شد  زندگی رو باش پاک کرد از ایران رفتنم رو پاک می کردم!

کاش زندگیشونو خراب نکنن تا رویی واسه برگشتن داشته باشن!

شاید هم اونایی که میگن دلیلی واسه موندن نداریم بهتره که برن! شاید اونقدر به پوچی رسیدن که دیگه ایران جای اونها نیست!

                

  • سرباز حضرت ماه