سوره تماشا

سوره تماشا

"سوره تماشا" در 88 تلخ و شیرین متولد شد...
نامی که وام گرفته ام آن را از شعر "سهراب سپهری" و
همینطور سوره ای که هرگاه دلتنگ می شوم مرهمی ست بر زخم های دلم...
عقیده ام این است که از آغاز خلقت تا به امروز هر یک از ما وظیفه ای داریم و تکلیفی...
و تکلیف بالاتر از وظیفه است...
و آرزویم این است که فرزند زمان خویش باشم
و حالا که در سال های پر حادثه نبوده ام...
و از حضور در حماسه های سرخ دین و میهنم بی نصیب...
حداقل زمینه ساز آینده سبز موعود باشم...

تا ظهور خورشید سرباز حضرت ماه هستیم...
لبیک یا خامنه ای...

"ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصرنا علی القوم الکافرین..."

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

بسم رب الشهدا والصدیقین...

سپاس خدایی را  که عزیز است و رحیم...حکیم است و علیم...همان خدای مَلِیکٍ مُّقْتَدِرٍ...همان خدای مدبر الامور که مقالید آسمان در دست اوست...

سپاس..سپاس که ما را مسلمان آفرید و نعمت حیات بخشید در عصر جمهوری اسلامی، زیر سایه‌ی ولایت...به حبّ امامت...

من امام ندیده ام!

من۱۵ خرداد ۴۲ ندیده ام!

اما شنیده ام که :" سربازان من اکنون در گهواره ها خفته اند..."

من ۲۲بهمن ۵۷ ندیده ام!

اما شنیده ام که :" انقلاب ما انفجار نور بود..."

من ۱۳آبان۵۸ ندیده ام!

اما شنیده ام که :" انقلابی بزرگتر از انقلاب اول بود.."

من ۵ اردیبهشت ۵۹ ندیده ام!

اما شنیده ام که :" این شن ها لشکر خدا بود..."

من ۳ خرداد ۶۱ ندیده ام!

اما شنیده ام که : "خرمشهر را خدا آزاد کرد...."

من ۱۴ خرداد ۶۸ ندیده ام!

من چشم که باز کرده ام، امام را ندیده ام...

شنیده ام صدای لرزان "حیاتی" را که انّالله و انّا الیه راجعون...اما ندیده ام امام را...

من جنگ ندیده ام...صدای آژیر خطر نشنیده ام، به پناهگاه نرفته ام...

من سن و سالم از سابقه مبارزاتی خیلی ها کمتر است!

من اولین بار نام امام را "امام" نگذاشته ام...

من چشم که باز کرده ام به جای جماران و روح خدا، حسینیه ای دیده ام با نام خمینی...به جای روح خدا، سید علی را دیده ام...

حضرت ماه را... او که یک "آه" بیشتر از خمینی دارد...

من بزرگتر شده ام و او موی سپید کرده...

سن و سال من از سابقه مبارزاتی خیلی ها کمتر است اما افتخارم این است که سن و سالم برابری می کند با سالهای ولایت جانشین خلف پیر جماران...

من امام را دیده ام در تمام این سالها...امام را در حسینیه امام خمینی دیده ام...

من سن و سالم از سابقه مبارزاتی خیلی ها کمتر است!

اما "یک شبه انقلابی" نشده ام...من در ۲۲ بهمن ها قد کشیده ام!

من جنگ تحمیلی ندیده ام و تا دلتان بخواهد جنگ تحلیلی دیده ام...

من چمران و همت و باکری و خرازی ندیده ام...اما هنوز هم روز ترور صیاد را یادم هست...

من تا دلتان بخواهد تزویر دیده ام و فتنه...

تا دلتان بخواهد تهدید دیده ام و تحریم...

من سن و سالم از سابقه مبارزاتی خیلی ها کمتر است!

اما...

من انقلابی ام...

من در ۲۲ بهمن ها قد کشیده ام...

من ۲۳ تیر ۷۸ دیده ام...

من ۹ دی ۸۸ دیده ام...

من مشارکت ۴۰ میلیونی ۸۸ را دیده ام و دهن کجی به قانون را...

من با حساب همان ها که سابقه مبارزاتی شان از سن و سال من بیشتر است رأی به بی قانونی داده ام...

من فقط یک بی سوادم که هر سال ۲۲ بهمن قرار نانوشته ای دارم با روح خدا و خلف صالحش...

من انقلابی ام...من با " خدا " و " ناخدای با خدای کشتی انقلاب" بسته ام نه با " کدخدا"...

من چشمان معصوم علیرضا را به یک مشت  دلار نمی فروشم...

من افراطی ام!

یک افراطی امام ندیده!

من خاطره از امام ندارم...

من خیلی بیشتر از تعداد سال های عمرم تهدید شنیده ام که گزینه ها روی میز است...

اما شنیده ام از همان امامی که ندیده ام!

"آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند"

من ایمان دارم که کلیدهای آسمان ها و زمین ازآن خداست...

همان خدای مَلِیکٍ مُّقْتَدِرٍ...

 

 

 

 بعدالتحریر:

"من یک افراطی امام ندیده ام"  بی خبر مهمان  فارس  شد...

 

  • سرباز حضرت ماه

هو الهادی...

پیرمرد با چشمای نگران دم در منتظرم بود...صورتش چروکیده بود و با دستای لرزونش  یه تیکه کاغذ رو نشونم میداد...رسیدم پیشش...صداش از ناراحتی میلرزید...غم چشماش رو فراموش نمی کنم...چشماش درد داشت... نگاهش که می کردی میفهمیدی چه رنجی کشیده و داره می کشه...

فاکتورو به طرفم دراز کرد...گفت داروها رو خریدم...

صداشم مثل دستاش میلرزید...

فاکتور تو دست های پیرمرد موند و داروها تو دست من جا گرفت...

چند صد هزار تومن تو دستای من بود...

سمیرا رو تخت خوابیده و با بی حالی به یه نقطه خیره شده...

چند روزه صداش در نمیاد!

همه اش به جایی نگاه می کنه که من نمی بینم!

باباش رو دومین بار بود که میدیدم...

یه بار همون روزای اول بستری شدنش بود...براش غذا آورده بود...یه بارم حالا...حالا که همه می گن افتاده تو سراشیبی مرگ...

۶۵٪ سوختگی عمیق که حالا کم کم اثراتش داره  تو ریه و کبد و کلیه ها ظاهر میشه...

باباش اینجا خونه گرفته تا در دسترس باشه برای انجام کارهای دخترش...

آدم باید تو زندگی به چه نقطه ای برسه که یه گالن نفت رو خودش خالی کنه و کبریت بکشه به وجودش؟

وقتی باباش میاد نمی دونم چرا خجالت می کشم تو چشماش نگاه کنم!

همیشه از بچگی خجالت می کشیدم به آدم داغ دار تسلیت بگم و حالا بدتر شدم!

قبل از اینکه داغ دار بشن خجالت می کشم!

حتی اگه باعث و بانی مرگ، خود آدم در حال مرگ باشه...

مرگ حقه! اما نه با خودکشی! حقِّ این حق رو باید به جا آورد...

روحی که خدا تو وجودمون دمیده رو چرا به زور میکشن بیرون بعضی ها؟!

مردن باید زیبا باشه...حقِّ مرگ رو فقط با مرگ زیبا باید به جا آورد...

بعدالتحریر:

این مطلب رو یکی دو هفته ای هست قراره بنویسم، اما هی پشت گوش انداختم و رسید به امروز...

برای فرار از دلشوره تصمیم گرفتم بنوسم تا فکرم آزاد بشه...اما نشد!!!

بعدِ بعد التحریر:

ما یه عده آدمایی هستیم که هم افراطیم، هم بی قانون! هم خشونت طلب و همصدا با نتانیاهو!

الانم بی سوادیم...

عیب نداره چون ما همونایی هستیم که نام به نان نمی فروشیم...

همونایی که سرشون بره، قولشون نمیره !

ما بر آن عهد که بستیم نشستیم...

هر روز به دسکتاپ که نگاه میکنم، عکس علیرضا رو میبینم و باز هم خجالت می کشم...

تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که ۲۲ بهمن رو از ماه قبل مرخصی گرفتم که شیفت برام نذارن...تا سر قول و قرار هر سالم برم و بگم :" مرگ بر قتل خنده های روشن علیرضا..."

به شرط حیات و خواست حضرت حق...

 

  • سرباز حضرت ماه